dateperma | ||
|
روزي كچلي وارد ارايشگاه شد و همه به او خنديدند . ناگهان متوجه شد كه فردي شروع به گريه كردن ميكند . همه خنده هايشان تمام شد و ان مرد هم به گريه اش پايان داد. فرد كچل آب خورد ولي تصميم گرفت بنشيند تا در فرصتي مناسب از اون بپرسد كه علت گريه اش برخلاف خنده ي بقيه چه بوده است. فرد كچل نشست و منتظر ماند و منتظر ماند تا افراد يكي يكي رفتند و به فرد گريه كن نزديك شد. خواست از او بپرسد كه علت گريه اش چيست كه ديد حيف است انقدر سريع مطلع شوم . كمي با خود فكر كرد كه چگونه بحث را آغاز كند . از او پرسيد هواي بسيار خوبي است مگر نه ؟ آن مرد هيچ جوابي نداد . چند دقيقه منتظر ماند و كم كم ارايشگاه دوباره شلوغ شد و افراد زيادي وارد شدند ولي ان مرد با اينكه نوبتش گذشته بود حتي تكان هم نخورد و حتي خارج هم نميشد و بي صدا يك گوشه نشسته بود. كمي كه گذشت مرد يكهو زد زير گريه و ايندفعه فرد كچل به او گفت كافيست بمن بگو مشكل چيست من ميتوانم كمك كنم . مرد غمگين با صدايي بسيار آشنا شروع كرد به حرف زدن . گفت من زنم و دو پسرم را كشته ام و آنهارا در اطراف اينجا دفن كرده ام . مرد كچل كمي ترسيد و آب دهانش را قورت داد و به ادامه صحبت گوش كرد . مرد غمگين ادامه داد : من خودم كچل هستم و تنفر ديگران از بي مويي من باعث شد انقدر وحشي شوم و دست به كشتن افراد بزنم. چند دقيقه گذشت ، هيچكس هيچ چيزي نميگفت . كسي ديگر زنده نبود . حتي آن مرد غمگين هم ناگهان از زير كتش خون شروع به سراريز شدن كرد. مانند ارايشگر و ديگر افراد . فرد كچل كه براي مرد غمگين اعترافاتش را گفته بود مجبور شد ان را هم بكشد . ...
امتیاز:
بازدید:
[ ۹ تير ۱۳۹۸ ] [ ۰۹:۰۹:۱۳ ] [ datewanted ]
|
|
[قالب وبلاگ : لیمو بلاگ] [Weblog Themes By : themzha.com] |